فروردین 1380

مقولات عشر" برای کربلایی شدن (ده منطق عاشورایی)

دانشگاه فردوسی مشهد - نشست با اعضای هیئت علمی و اساتید

بسم‌الله‌الرحمن الرحیم

السلام علی الحسین و علی علی‌بن‌الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین. سلام عرض می‌کنم محضر برادران و خواهران و اساتید بزرگوار حوزه و دانشگاه.

با اجازه شما من می‌خواهم امشب مقتل‌خوانی کنم و امشب را روضه‌خوان اباعبدالله بشویم. عنوانی که به نظرم آمد برای بحث و گفتگوی امشب داشته باشیم ده درس در مدرسه امام حسین(ع) و یا به تعبیر دیگر منطق عاشورایی. و می‌شود از آن به مقولات عشر برای کربلایی شدن. اینکه در مکتب حسین(ع) چه کسی می‌تواند مجاهد باشد؛ چگونه می‌توان مبارزه کرد؟ از مقاتل که مستند هستند و معمولاً از مقاتل شناخته‌شده‌ای هستند و به لحاظ سندی و تاریخی وضع بهتری دارند و مستندتر و دقیق‌ترند؛ ده نکته و ده سرفصل یادداشت کردم که خدمتتان تا آنجایی که فرصت بشود عرض کنم.

درس اول: تا آنجایی که مبارزه در راه حق با یقین شروع می‌شود و با یقین باید تمام بشود. در منطق سیدالشهداء و در مدرسه عاشورا مبارزه همراه با تردید و شاید نیست. مبارزه بر مبنای باید است نه شاید. نه فقط از آن وقتی که بین راه کوفه که دیگر به لحاظ نظامی و محاسبات سیاسی شکست نظامی کاروان سیدالشهدا مسجّل شده بود؛ بلکه حتی قبل از آن. یعنی وقتی که هنوز خیلی‌ها احتمال پیروزی را هم می‌دادند سیدالشهداء از مرگ و شهادت گفت. به عنوان نمونه این سند اولی که بر اساس آن من این استنتاج را کردم و خدمت دوستان عرض می‌کنم ببینید این استنباط درست است یا نه؟

سوم یا هشتم ذی‌الحجه که بنا به دو روایت، روزی است که – بعضی‌ها هم نهم ذی‌الحجه گفته‌اند- سه روایت در این است که چه موقع سیدالشهداء از مکه به سمت عراق خارج شدند. تقریباً اکثر مقاتل گفته‌اند یا آن روز دقیقاً همان روزی بوده که مسلم شهید شده، و بنابراین خبر شهادت مسلم به کاروان سیدالشهداء نرسیده، چون تازه یا آن روز شهید شده یا اگر قبلش شهید شده خبر شهادت مُسلم و سقوط کوفه هنوز به کاروان نرسیده است. بنابراین نمی‌شود گفت که کاروان سیدالشهداء به این جمع‌بندی رسیده بودند که کار تمام است! نه هنوز خیلی‌ها احتمال اینکه پیروز هم بشوند می‌دادند. در این شرایط سیدالشهداء سنگ‌ها را با همه وامی‌کند. اولین سخنرانی و خطبه ایشان وقتی که از مکه به سمت عراق خارج می‌شوند این است. آنها را جمع می‌کنند و در شرایطی که بسیاری احتمال پیروزی می‌دادند امام حسین(ع) می‌فرماید که آمادة لقاءا... باشید. صحبت از دیدار با خدا و شهادت می‌کند. همانجا در واقع می‌خواهد پیام بدهند به اهل تردید و تزلزل، به دو دل‌ها، وابسته‌ها و دلبسته‌ها، به مذهبی‌های نامجاهد، که شما دیگر از مکه جلوتر نیایید. مکه آخر خط شماست و حج آخرین مناسکی است که شما انجام می‌دهید. از این به بعد مناسک خون است. شما مشغول مناسک طواف خانه خدا باشید ما داریم می‌رویم برای طواف خودِ خدا.

این سخنرانی خیلی‌ پیام‌های مهمی دارد، از جمله اینکه شهادت یک اتفاق نیست، شهادت یک حادثه نیست، یک شکست و ناکامی نیست، شقّ بد مسئله نیست که آقا ما وارد مبارزه می‌شویم دو شقّ دارد، یک شقّ خوب، که پیروز بشویم، یک شقّ بد که شهید بشویم. سیدالشهداء این تقسیم‌بندی را مبنایش را بهم می‌زنند. همان منطق قرآن که می‌فرماید شهادت و پیروزی در عرض هم هستند «إحدی الحُسْنَیَین» شهادت درست مثل پیروزی است و در منطق قرآن هیچ تفاوتی ندارد. نه اینکه ما برای پیروزی می‌رویم اگر پیروز نشدیم و دستمان از پیروزی کوتاه شد آن وقت شهید می‌شویم! نه «إحدی الحُسْنَیَیْن» یعنی شهادت و پیروزی درست عِدل هم علی‌السویه است. اصلاً این منطق مادی مبارزه را، رویش قلم قرمز می‌کشد و می‌گوید که مبارزه منطق مادی ندارد، ما چرتکه نینداختیم که اگر به قدرت و ثروت و شوکت برسیم، این مبارزه درست است، اگر نرسیم مبارزه غلط است. اشتباه در محاسبه کردیم. دیدید بعضی‌ها می‌پرسند راجع به علم الهی که آقا امام حسین(ع) می‌دانست شهید می‌شود یا نمی‌دانست؟ امیرالمؤمنین وقتی ابن‌مجلم از خواب بیدار کرد می‌دانستند که می‌خواهد ایشان را ترور کند یا نمی‌دانستند؟ امام رضا(ع) وقتی انگور مسموم را خوردند مسموم است یا نمی‌دانستند. اصلاً فرض این دوستان این است که اگر می‌دانستند نباید این کار را می‌کردند! مبنای این فرض چیست؟ مبنایش این است که کشته شدن و شکست نظامی خوردن، شقّ بد مسئله است. چون فکر می‌کنند اینها مثل ما مبنای محاسبات‌شان قدرت و ثروت و بقای در دنیاست. می‌گوید مگر اینها نمی‌دانستند که با این کار از دنیا می‌روند. این خیال می‌کند که از دنیا رفتن، کشته شدن، شهید شدن، اینها شکست است، اینها انتخاب بد است. می‌گوید چرا این انتخاب را کردند. اگر نمی‌دانستند پس علم امام چه می‌شود؟ اگر می‌دانستند پس این خودکشی است. این محاسبه غلط است. این محاسبه مبنای ماتریالیستی دارد. این محاسبه بر اساس چرتکه‌اندازی است. امام می‌فرمایند اصلاً اینها در عرض هم هستند. شهادت یک حادثه نیست که ببینیم برای چه کسی پیش آمد یا نیامد، یک پایان نیست. اینها جزو درس‌های مبارزه و منطق مبارزه است که چه کسی می‌تواند مبارزه کند، مجاهد باشد. در انقلاب شعار می‌دادیم: ایمان، جهاد، شهادت تنها راه سعادت؛ یادتان هست این جزء شعارهای انقلاب بود. اینجا بدون حذف این شعار باید ضمیمه کرد برهان، جهاد، شهادت؛ یعنی برای جهاد و شهادت سیدالشهداء(ع) از ابتدای حرکت تا آخر تا ظهر عاشورا همه جا برهان آورد، همه جا استدلال کرد. اصلاً اگر یک وقتی – نمی‌دانم این کار شده یا نشده، اگر نشده خوب است که بشود- یک کسی برود استدلال‌های شهدا را از وقتی که از مدینه حرکت کردند تا ظهر عاشورا در چندین نطق ایشان استدلال‌هایی کردند که چرا ما باید برویم؟ بعضی از این استدلال‌ها جنبه‌های ماوراءالطبیعی و اخروی دارد. بخشی‌اش استدلال‌های سیاسی است، بخشی‌اش هم حتی استدلال‌های عملیاتی و نظامی است که حالا ما باید اینجا توقف نکنیم و برویم آنجا بایستیم به این دلایل. یک کسی اگر بخواهد منطق کربلایی را بدست آورد این استدلال‌های عاشورا را ردیف بکند و ببیند چه درس‌های بزرگی از آن بیرون می‌آید. درس اول این است که حالا عبارات سیدالشهدا را خدمتتان می‌خوانم که در مبارزه حسینی و مبارزه در راه خدا و حق، نباید با شک و وسوسه مبارزه شروع شود. نمی‌تواند بگویید حالا برویم ببینیم چه می‌شود؟ هیچ وقت این نیست. یا حالا می‌رویم به حَسَب موقعیت تصمیم می‌گیریم که شهید بشویم یا شهید نشویم! بله، یک وقتی به حسَب موقعیت شما استراتژی مدیریت است، یعنی می‌گویید الآن شرایط اینطوری شد این کار را بکنیم یا نکنیم؟ اما ایدئولوژی‌ات را نمی‌توانی بر اساس مدیریت انتخاب کنید، مبنایت باید از همان اول بنا را بگذارید بر آخرین شقّ. یعنی وقتی کاروان سیدالشهداء(ع) حرکت می‌کند از مدینه، همان ابتدا باید ظهر عاشورا را ببیند و دیده، و سیدالشهداء از خود شروع حرکت از مدینه راجع به ظهر عاشورا حرف زدند که ما داریم می‌رویم به سمت دریاچه خون. و به موقعیت‌های مختلف این را گفتند. من جایی ندیدم که سیدالشهداء به نیروهایشان وعده پیروزی داده باشند هیچ جا ندیدم، اگر کسی دیده به ما هم بگوید! هیچ جا هم نگفتند که ما برای شکست خوردن داریم می‌رویم! گفتند ما برای وظیفه داریم می‌رویم. اما از اول در گوش‌شان خواندند که اگر دارید چرتکه می‌اندازید با من نیایید. البته چرتکه‌اندازی به مفهوم عقلانیت صددرصد درست است، منتهی به شرطی که مبنای این چرتکه‌اندازی و عقلانیت مبنایش مبنای توحیدی و انبیایی باشد. یعنی محاسباتش محدود به دنیا نباشد و دنیا و آخرت را با هم ببیند. این چرتکه‌اندازی خوب است، اصلاً انبیاء آمدند این چرتکه‌اندازی را به ما یاد بدهند. قرآن می‌فرماید «هل أدلّکم تجاره» قرآن می‌فرماید به شما تجارتی را نشان بدهم که سود کنید؟ انبیاء به ما می‌گویند که می‌خواهیم به شما درست یاد بدهیم که چطور چرتکه بیندازید؟ تا نوک بینی‌تان را نبینید و چرتکه بیندازید، برای این چهل- پنجاه سال! تا ابدیت‌تان را بدانید و چرتکه بیندازید، اتفاقاً ما می‌گوییم چرتکه بیندازید. محاسبه کنید ببینید چه به نفع‌تان هست. آن وقت با این معیار که جلو می‌آیید می‌بینید تمام حرکات این کاروان عاشورا صددرصد منطقی و چرتکه‌اندازی است همه محاسبه است، همه برهانی است، منتهی برهان سکولار و دنیامدار نیست، برهان چهل- پنجاه سال نیست. برهان برای ابدیت.

شروع حرکت با شهادت‌طلبی این درس اول؛ نه اینکه پایان کار با احتمال شهادت! به عنوان شقّ بد مسئله. اولی که می‌خواهند از مکه بیرون بیایند و آخرین سخنرانی سیدالشهداء در مکه و اولین سخنرانی می‌شود برای شروع حرکت از مکه مکرمه به سمت عراق، بخشی از این خطبه اینهاست. اولاً خطبه صحبت از مرگ‌آگاهی است، اصلاً این خطبه، خطبة تبیین و تفسیر فلسفه مرگ است. مرگ‌آگاهی. اولین سخنرانی: مرگ زیباست. این یک جملة محوری در اولین سخنرانی سیدالشهداءست. مرگ زیباست. مرگ را تشبیه می‌کنند به گردنبند در گردن دختران که همانطور که این گردنبند دختران را زیباتر می‌کند، مرگ‌اندیشی و مرگ‌باوری، انسان را انسان‌تر می‌کند. مرگ انسان را معنادار می‌کند، اصلاً بدون مرگ زندگی هم معنا ندارد. هرکس می‌خواهد برای زندگی بدون در نظر داشتن مرگ، معنا بتراشد نمی‌تواند، یک چیز مسخره‌ای از آب درمی‌آید. اصلاً اگر مرگ و آخرت نباشد، دنیا هیچ فلسفة معقولی ندارد. یعنی بهترین تفسیر همان نهیلیزم و پوچ‌گرایی است. دنیا بدون آخرت و زندگی را بدون مرگ نمی‌شود تفسیر منطقی کرد، اصلاً سر و ته ندارد، هیچ چیز درست معنا نمی‌شود. این خطبه اول: مرگ زیباست. مرگ پایان ما نیست. مرگ وعدة ملاقات ما با خداوند است. ما می‌رویم به سمت دیدار با خداوند. فرمودند از اول من سنگ‌هایم را وا بکنم، حساب‌ها را روشن کنم، کسی با توهم راه نیفتد که با ما بیاید. خطبه اینطوری شروع می‌شود «الحمدلله» با حمد و سپاس خداوند. چه کسی خدا را حمد می‌کند؟ ما چه موقع حمد می‌کنیم؟! وقتی اوضاع روبه‌راه است! درست است؟ وقتی اوضاع روبه‌راه است و همه چیز درست است ما می‌گوییم الحمدلله. سیدالشهداء در این لحظه‌ای که دارد این کاروان به سوی مرگ می‌رود می‌گوید «الحمدلله». نه به این عنوان که حالا خداست دیگه چکارش کنیم؟ یک الحمدلله زورکی!

یکی از بستگان ما که به رحمت خدا رفته، یک جایی میهمانی بود، شامی خوبی بود، نتوانست بخورد، نشد و آمد، یک مقدار نان و پنیر خیلی ساده و نان مثلاً خشک خورد و بعد مرتب سه- چهار بار گفت خدایا شکر، بعد خانمش به او گفت این خدای شکر، تو وقتی چلوکباب می‌خوری اینقدر نمی‌گویی خدا را شکر، چطوری الآن اینقدر می‌گویی خدا را شکر؟ گفت خدا خودش می‌داند این خدایا شکر از صدتا فحش بدتر است الآن در این شرایط!

حالا ما الحمدلله‌هایی که گاهی اوقات ما می‌گوییم در شرایطی که وضع خوب نیست، می‌گوییم الحمدلله داریم متلک می‌گوییم! تظاهر می‌کنیم الحمدلله، ولی ته دل‌مان داریم متلک می‌گوییم یعنی ما ناراضی هستیم.

سیدالشهداء(ع) در بدترین شرایط به لحاظ‌ محاسبات مادی می‌گوید سپاس خدا را. یعنی از این بهتر نمی‌شود اوضاع روبه‌راه است همان است که می‌خواستیم دارد درست پیش می‌رود. تعبیر بعد «ماشاءا...» صحبت از مشیت خداوند، اینکه فکر کنید اینها همین‌طوری دارد اتفاق می‌افتد؟ مشیت الهی پشت این حرکت است. ما بر اساس مشیت خداوند داریم حرکت می‌کنیم. خداوند می‌خواهد که ما این کار را انجام بدهیم. بلافاصله بعد «و لا قوه الا بالله» تعریف قدرت. به اصحاب‌شان و کل تاریخ می‌گویند که قدرت کجاست و از کجا آمده، «لا قوه الّا بالله» این هم تعبیر بعدی سیدالشهداست که قدرت را تعریف می‌کنند. می‌فرمایند که قدرت را تعریف مادی نکنید که بگویید ما الآن ضعیف هستیم، منشأ قدرت و قدرت انحصاری خداوند. این هم تعریف قدرت. پس این خطبه اول سیدالشهداء(ع) که اول روضه‌خوانی ماست. با این سه تعبیر عبادی – معنوی و در عین حال فلسفی شروع می‌شود: 1) همه چیز روبه‌راه است، حمد خداوند. 2) مشیت خداوند، ما بر اساس مشیت و برنامه الهی داریم حرکت می‌کنیم، ماشاءا... یعنی این برنامه، برنامه الهی است. 3) «لا قوه الّا بالله» تعریف الهی و معنوی از قدرت. نه قدرت مادی. بعد می‌فرمایند که و صلی‌ا... علی رسوله و سلم. بعد این تعبیر که مرگ زیباست «خُطَل الموت علی آدم حتّی القلاده علی جید الفتات» خود این جمله به نظرم همه مسیر را روشن می‌کند برای اصحاب‌شان. فرمودند ما از باب ناچاری به سمت مرگ نمی‌رویم، مثل گردنبندی بر گردن دختران، مرگ زیباست برای بشر و انسان، چیز بدی نیست. تعبیر بعدی‌شان: این کاروان برای دیدار با خداوند فردا صبح به راه خواهد افتاد. ما با خداوند قرار ملاقات داریم. خیلی قشنگ است، جمله‌ها چقدر زیباست. من اصلاً به ثوابش کاری ندارم، ببینید چقدر زیباست «من کان باذلاً فینا مهجتَهُ» از این به بعد هیچ تعارفی نداریم، با هر محاسبه‌ای که تا الآن آمدید از این جا به بعد باید محاسبات‌تان محض و خالص شهادت‌طلبانه باشد. هرکس که خون قلب و خون گردن خودش را حاضر است بدهد و فدا کند، بذل خون و فداکاری. «و موطأ علی لقاءا...» و هرکس خودش را آماده کرده از قبل «توتین» آماده کرده برای دیدار با خداوند. «فَلْیرحَل معنا» فقط اینها با ما راه بیفتند، هرکسی به هر نیتی تا الآن با ما آمده تَقَبَّل ا...، خدا قبول کند ما از هم جدا می‌شویم. از این به بعد فقط می‌خواهم کسانی با من بیایند که خودشان را از قبل آماده کردند برای ملاقات با خداوند. چون این آمادگی‌ها که یکدفعه ایجاد نمی‌شود، که مثلاً ما بگوییم حالا برویم جبهه، حالا می‌رویم به سمت خطر حالا اگر آنجا شرایط بد شد خودمان را تطبیق می‌دهیم! اصلاً انسان در لحظه خطر خودش را نمی‌تواند یک مرتبه تطبیق بدهد، باید از قبل خودش را آماده کرده باشد. سیدالشهدا(ع) این را می‌فرمایند که «من کان موطّناً» هرکس از قبل خودش را آماده کرده برای دیدار با خداوند فقط آنها با ما راه بیفتند. بقیه همین مذهبی معمولی باشید مثل بقیه به زندگی مذهبی‌تان ادامه بدهید. «فإنّی راحلٌ أصبحنا انشاءا...» من اگر خدا بخواهد صبح حرکت خواهم کرد و به هیچ کس هم من اصرار نمی‌کنم با من بیاید بلکه اصرار می‌کنم با من نیایید، من الآن دنبال سیاهی لشکر و کمیّت نیستم. هفتاد نفر به جای همه بشریت کافی است، این هم تعبیر دیگر ایشان است. بعد می‌فرمایند که یک قدم بالاتر، اول خطبه گفتند «توتین» آماده بودن برای مرگ، ادامه خطبه می‌فرمایند که من مشتاق مرگ هستم. اشتیاق بالاتر از توتین است. فرمودند یک عده‌ای خودشان را برای مرگ آماده می‌کنند که این خیلی مهم است، اکثر ماها که آماده نیستیم. ایشان می‌فرماید بالاتر از آمادگی شوق مرگ است. من شوق مرگ دارم. من مشتاق شهادتم. «موطّن» یعنی کسی که از قبل خودسازی کردند. آنهایی که موطن‌اند یعنی قبلاً خودشان را برای این لحظه ساختند، آنها می‌توانند بیایند بقیه نمی‌توانند. یک مرتبه نمی‌توانید خودتان را بسازید. فرمودند اگر می‌خواهید بفهمید که من چقدر شوق مرگ دارم؟ باید مقایسه‌اش کنم با شوق یعقوب به یوسف. فرمودند چطور یعقوب سالها در انتظار یوسف اشک ریخت؟ نسبت من و مرگ و شهادت این است. بحث آمادگی نیست، بحث سوختن در انتظار مرگ است. خط قرمز ما کشته شدن نیست. آخه بعضی‌ها می‌گویند ما وارد مبارزه می‌شویم به شرطی که جان و مال در خطر نیفتند، مبارزه مسالمت‌آمیز! می‌گوید خط قرمز ما کشته شدن نیست، ما از این جا دیگر خط قرمزی نداریم، هرکسی ترمز بریده با ما بیاید، آنهایی که می‌خواهند ترمز بزنند نیایند! با محاسبات مادی می‌خواهند ترمز بزنند، تشنه شهادتند، شهادت در عرض پیروزی است «إحدی الحسنیین» است نه شقّ بد مسئله.

مسئله بعدی در همین خطبه که اشاره به این دارد که خداوند شهیدان را برمی‌گزیند، ما انتخاب شدیم. سیدالشهداء(ع) می‌فرمایند ما انتخاب شدیم. و زمینی هم که باید ما آنجا به خون خودمان بتپیم، آن زمین هم انتخاب شده، این هم تعبیر دیگر سیدالشهداء. فرمودند که زمینی برای کشته شدن من برگزیده شده است که من به آن خواهم رسید. من دارم به آن سمت حرکت می‌کنم. زمینی برای کشته شدن من برگزیده شده است ما پذیرفته و برگزیده شده‌ایم. و می‌بینم همین الآن اول حرکت، فرمودند اکنون می‌بینم که اعضای بدن من و هرکس با من است گرگ‌های بیابان از دندان یکدیگر می‌ربایند. من دارم می‌بینم که بدن‌های ما تکه‌تکه شده و گرگ‌های بیابان با دندان گوشت تن ما را می‌کَنند. یعنی ملموس صحنه را جلوی چشمان اینها می‌آورند که با هیچ محاسبه‌ای کسی با ایشان همراه نشود، بدترین شکل آینده را محسوس ترسیم می‌کنند، کسی با توهم به کربلا نیاید. در زمینی بین نوامیس و کربلا شکم‌های گرسنه حیوانات با گوشت بدن ما سیر خواهد شد و غارتگران انبان‌های خود را از اموال ما پر خواهند کرد. فرمودند من آخر خط را به شما نشان می‌دهخ. آنچه خداوند به آن خشنود است ما به آن خشنودیم. این هم درس بعدی. که البته همه اینها در ظلّ همان درس اول است که از اول خط با توهم وارد مبارزه نشویم. اولاً این یعنی خدا به شهادت ما راضی‌ست. یک جایی باید خون داد. راه ما ، راه خداست، انتخاب ما انتخاب خداست. ما انتخابی مستقل برای خودمان نداریم. بر همه مصائبی که از جانب خداوند باشد، و برای خدا و به نام خدا باشد ما به راحتی صبر خواهیم کرد او اجر مقاومت را به ما عطا خواهد کرد که بهشت را به صبر می‌دهند. به تعبیر آقای بهشتی(ره) می‌فرمودند بهشت را به بهاء می‌دهند نه به بهانه! سیدالشهداء(ع) می‌فرمایند این اجر صابران و مقاومت است. بهشت را به ازای مقاومت خواهند داد. ما پاره تن پیامبریم. پیامبر ایزوله شده بدون ما نه! از او جدا نبودیم و نخواهیم بود و در بهشت نیز با او خواهیم بود. این هم یعنی به اعضاء می‌گویند خلاصه کسانی که با ما می‌آیند پرچم پیش به سوی بهشت را از همان شروع حرکت از مکه بالا می‌برند.

خداوند وعده‌ای به رسولش داده است. در این سفر به این وعده عمل خواهد شد. یک وعده‌ای خداوند به رسولش داده بود که در این سفر به این وعده وفا خواهد شد. چه وعده‌ای؟ اینکه می‌خواهند بگویند این تصادف نیست، تصادف سیاسی نیست، هرکس برای جان دادن آماده است و از لقاء خداوند و شهادت خوشنود است و مشتاق مرگ است حرکت کند ما فردا خارج می‌شویم. خب اینها را از اشتباه در محاسبه خارج می‌کنند. اینجا دیگر احتمال پیروزی هنوز می‌دادند یک عده‌ای، از این به بعد دیگر کسی نباید احتمال پیروزی بدهد منطقاً، چون دیگر خبر شهادت مُسلم و خیانت کوفه همین روزها به امام حسین می‌رسد. و اصلاً اگر آن خبر هم نرسد همین نطق امام حسین کافی است. تا مکه، ایشان اگر دوپهلو حرف زده باشند که نزدند، از مکه به بعد دیگر معلوم است چه خبر است.

بخشی دیگری در «الإرشاد» شیخ مفید در مقتل‌الحسین خوارزمی نقل شده، این عبارتی که عرض می‌کنم ابومحمّد واقدی نقل می‌کند. می‌گوید: پیش از اینکه حسین به سوی عراق حرکت کند ما به دیدارشان رفتیم، در همان خروجی مکه. به او گفتیم آقا کوفه اوضاع خراب است، نمی‌دانم شما بر اساس چه محاسباتی دارید می‌روید کوفه؟ شما کوفه را نمی‌شناسید؟ اینها زبان‌شان با شماست قلب‌شان هم با شماست دوستتان دارند و می‌دانند که شما بر حق هستید، اما موقع عمل اینها با شما نیستند بلکه بر شما هستند. یک شکافی بین شعار و عمل‌شان است، تو را بر حق می‌دانند ولی در لحظه عمل غیب‌شان می‌زند یا علیه شما می‌ایستند. اگر دارید بر اساس محاسبه روی مردم کوفه و عراق دارید می‌روید دارید اشتباه می‌کنید، این هم خیلی جالب است. سیدالشهداء(ع) جواب می‌دهند و می‌گویند که سیدالشهداء با دست خود به جانب آسمان اشاره کردند و به من گفتند که به آنجا نگاه کن، که حالا این یک مکاشفه و تصرف الهی بوده، می‌خواهند بگویند که من را به قدرت مادی وسوسه نکن، از قدرت مادی نترسان، مسئله فراتر از آن است، قدرت الهی است. این روایت خیلی جالب است نمی‌دانم قبلاً این را شنیدید یا نه؟ اینجا سیدالشهدا در واقع می‌گویند که تمام نیروهای ماوراءالطبیعی و غیبی در سینی به من تعارف شده، قدرت به من تعارف شده و من برای کار بزرگتری آن را پس می‌زنم،.

می‌گوید حسین با دست خود به جانب به آسمان اشاره کرد گویی درهای آسمان گشوده شد فرشتگان بسیاری را دیدیم که شماره آنها را جز خداوند کسی نمی‌دانست و در حال نازل شدن بودند. در بعضی از روایات هم داریم که کاروان کربلا را در تمام مسیر فرشتگان الهی بدرقه می‌کردند و با اینها می‌آمدند و بارها خودشان عرضه کردند به امام حسین که ما بیاییم، این قوای مابعدالطبیعی که و این امدادهای غیبی که قرآن می‌فرماید در جنگ بدر و... آمدند و بعد از این هم خواهند آمد، در چندین مورد دارد که سیدالشهداء اشاره می‌کنند نه. از جمله اینجا. می‌گوید امام حسین به ما فهماند که مسئله سیاسی است ولی فراتر از سیاست است، جنگ قدرت نیست جنگ حقّانیت است. ما داریم برای تمام تاریخ، بعد از این داریم تعیین تکلیف می‌کنیم. می‌گوید حسین به ما این صحنه را نشان داد و گفت اگر تقدیر و مشیّت خداوند نبود که این بدن در کربلا پاره پاره شود، و اگر نمی‌ترسیدم که اجر و پاداش عظیم الهی که در انتظار ماست از دست‌مان برود، آن پاداش فقط با شهادت بدست می‌آید، اگر نمی‌ترسیدیم که آن پاداش را از دست بدهیم اینها همه هستند و با اینها می‌شد به سراغ اینها رفت «لکنّی أعلم یقیناً» اما برای ما یقین است و روشن است که «أنَّ هُناک مسرعی و مسارعوا اصحابی» اینجایی که داریم می‌رویم به آن سمت، جایی است که قرار است به خاک بیفتم و برادران و اصحاب من باید اینجا به خاک بیفتند. ما باید در خون‌مان دست و پا بزنیم. «لا یَنجوا إلّا وَلدی علی» از ما جز علی زنده نخواهد ماند و یک صحنه خیلی قشنگ دیگری که دارد، آنجا می‌فرماید از مکه می‌خواهند حرکت بکنند. فرمودند یک کاغذی بیاورید، بنی‌هاشم دو دسته شدند. همین بنی‌هاشم هم دو دسته شدند یک عده‌ای گفتند آقا این کار معقول نیست، محاسبه سیاسی‌تان غلط است و بر چه اساسی دارید می‌روید؟ و یک عده گفتند که ما با شما می‌آییم تا هرجا بروید ما هستیم. سیدالشهداء دیدند که بنی‌هاشم دو دسته شدند کاغذی خواستند و عبارتی نوشتند. و این عبارت هم خطاب به همه تاریخ است تا الآن و تا همیشه. «بسم‌الله الرحمن الرحیم از حسین‌بن‌علی به بنی‌هاشم. یک جمله: هرکس با ما بیاید کشته خواهد شد و هرکس نیاید پیروز نخواهد بود» خیلی این جمله قشنگ است. چون آخر همه محاسبه می‌کنند که اگر الآن با اینها برویم که خوب کشته می‌شویم، اقلاً‌ بمانیم شاید موفقیت‌هایی بدست بیاوریم. می‌گوید هرکس با من بیاید امروز کشته خواهد شد اما هرکس نیاید موفق نخواهد بود. انتخاب کنید. همین جا دارد که فرشتگانی خودشان را بر سیدالشهداء(ع) عرضه کردند که ما برای یاری شما آماده‌ایم، سیدالشهدا فرمودند که اینجا معرکه قدرت نیست، اینجا نبرد قدرت نیست، نیازی به قدرت نیست «الموعِدُ حُفرتی و بقعتی الّذی أستشهِدوا فیها» وعده من و شما بعد از شهادت، آن وقتی که در گودال قتلگاه جایی که من باید در خونم دست و پا بزنم، وعده دیدار من و شما آنجا بعد از شهادت من از شما کمکی نمی‌خواهم.

بعد رو به بعضی از اصحاب که گفتند آقا شما الآن می‌روید کشته می‌شوید چه می‌شود؟ امام جواب می‌دهند و می‌فرمایند مگر شما قرآن نمی‌خوانید؟! این آیه 154 سوره آل عمران را برایشان می‌خوانند که «أعوذبالله من الشیطان الرجیم قُل لو کُنتُ فی بیوتکم» بگو به اینهایی که می‌گوییم برویم جبهه نمی‌آیند و جهاد نمی‌کنند و می‌گویند اگر بیاییم کشته می‌شویم و... به آنها بگو اگر در خانه‌هایتان باشید یک جای دیگر آیه قرآن می‌فرماید «لو کنتُ بیوجٍ مُشَیَّده» در برج‌های تودرتو اگر مخفی بشوید فکر می‌کنید مرگ از این در و دیوارها نمی‌گذرد؟ فکر می‌کنید شما در امانید؟ اصلاً کسی برای نمردن اینجا نیامده. «لو کنتم فی بیوتکم» اگر در خانه‌هایتان بمانید «لَبَّرَزَ الّذین کُتِبَ علیهم القتل إلی مضاجِعِهم» آنهایی که قتل برایشان نوشته شده است به سوی قتلگاه‌های خودشان به پای خودشان خواهند رفت. شما بخاطر اینکه زنده بمانید جهاد را ترک می‌کنید.

یا در روایت است که امر به معروف و نهی از منکر، یعنی اعتراض به ضدارزش‌ها و دفاع از ارزش‌ها، می‌فرماید معمولاً مردم نمی‌کنند چون می‌ترسند یا جان‌شان به خطر بیفتد یا مال‌شان؟ موقعیت‌شان؟ شغل‌شان؟ خوب در روایت می‌فرماید که خداوند وعده داده که بخاطر امر به معروف و نهی از منکر روزی شما کم نمی‌شود. آنکه برای شما مقدر است و تقدیر شده به شما می‌رسد. حتی اگر محاسبه دنیوی هم می‌کنید غلط است. این درس اول. – اینطور که ما پیش می‌رویم تا درس دهم به ظهر عاشورا می‌رسیم-

درس دوم از کربلا در مدرسه امام حسین از این مقولات عشر، رسیدیم به مقولة دوم؛ منطق شفّاف، دلیل روشن و حقّ انتخاب. این هم در سیر کاروان سیدالشهداء(ع) مکرّر ذکر شد. یک نمونه‌اش قضیه زُهیر است. اولاً خود مسئله زهیر چیز عجیب و درس‌آموزی است. زهیر کیست؟ زهیر تا قبل از عاشورا جزو باند اموی‌ها بوده است. من گاهی به دوستان می‌گویند آقا شما در کربلا زهیر و شمر را با هم مقایسه کنید. اینها جابه‌جا شدند! خیلی‌ها جبهه‌هایشان عوض شد در کربلا! شمر جزو سرداران علی‌بن‌ابیطالب بوده، بیست سال قبل در جنگ صفید، می‌دانید که شمر جزو رزمندگان اسلام بلکه جزء فرماندهان سپاه اسلام بود و به لحاظ نَسَبی هم طایفه حضرت ابوالفضل(ع) بود که در کربلا هم آمد گفت من دایی توأم، من خانواده مادرتم، امان‌نامه آورد برای حضرت عباس که تو چون فامیل ما هستی بیا زیر سایه ما، ما نمی‌گذاریم کشته بشوی، حسین را رها کن! که حضرت عباس این امان‌نامه را پاره می‌کند و به صورتش می‌اندازد و می‌فرماید که مرگ بر تو و امان‌نامه‌ات. شمر که بود؟ شمر بیست سال پیش از سرداران علی است‌و با معاویه جنگیده است. در جنگ صفین جزء فرماندهان گردان‌های امیرالمؤمنین یکی‌اش شمر است، یعنی همرزم امام حسن و امام حسین بوده است. بیست سال بعد جزء سرداران – دو دهه بعد- جزء سرداران یزید است که سر سیدالشهداء را می‌آید می‌بُرد.

عکس این قضیه را زُهیر طی کرده است. زهیربن‌قین که از شهدای بزرگ و برجسته کربلاست. زهیر جزء جریان‌های عثمانی و اموی بود. طبق بعضی منابع تاریخی زهیر همین شهید بزرگ کربلا در صفین با علی جنگیده است، زیر پرچم معاویه، ببینید چطوری جابه‌جا می‌شوند؟! فاسد صالح می‌شود، صالح فاسد می‌شود. از این چیزها ما در صدر اسلام خیلی داشتیم. اصلاً امیرالمؤمنین(ع) چه کسی کشته است؟ یکی از سربازها و رزمندگان خودش! ابن‌ملجم. امام حسن(ع) را چه کسی شهید کرده، از درون نزدیکان و از بیت و تشکیلات خودش. سیدالشهداء را چه کسی کشته؟ شمر، امثال شمر کسی که سابقه جهاد و رزمندگی داشته و از سربازان امیرالمؤمنین بوده و از یاران و دوستان سیدالشهداء بوده است. خودِ عمربن‌سعد کیست؟ پسر سعدبن‌ابی‌وقاص! فاتح بزرگ ایران. سردار بزرگ اسلام. اینها در کربلا آمدند امام حسین را کشتند. کفار نیامدند. کفار نیامدند، همین خودی‌ها که سابق خودی بودند، اینها آمدند.

قضیه ملحق شدن زهیر به سیدالشهداء(ع) خیلی زیباست. اینها هر کدامش واقعاً می‌شود بهترین تراژدی‌ها و بهترین نمایشنامه‌های بزرگ تاریخ را از اینها درآورد. منتهی آنها در دنیا نمایشنامه‌هایشان بر اساس اساطیر است، ما اسطوره‌هایمان واقعیت محض تاریخی است.

این قضیه زهیر را حتماً شنیدید خیلی جالب است، دارد که زهیر و کاروانش حج انجام می‌دادند، خب سیدالشهداء که زودتر تبدیل کردند حج تمتّع را به عمره مفرده و آمدند به سمت عراق که سر موعد برسند به کربلا برای شهادت. یک عده هم مثل زهیر- اینها اهل عراق هستند- حج‌شان را انجام دادند و اینها هم کاری داشتند می‌آیند ولی یکطوری می‌شود که علیرغم میل زهیر که این کاروان اینها و کاروان سیدالشهداء(ع) تقریباً در مسیر به هم برخورد می‌کنند. منزل به منزل هم نمی‌شده که سریع با زن و بچه بروی مثلاً دو منزل را در یک روز بروی، نمی‌توانستی هم به منزل بعدی نروی و بایستی توی بیابان آب نیست و گرما و مشکلات و... این در یک شرایطی گیر می‌کند که همپای کاروان سیدالشهدا می‌شود علیرغم میلش. بعد زهیر به اعضای کاروانش می‌گوید که همیشه با کاروان حسین فاصله بگیرید با اینها قاطی نشوید، این کاروان مسئله‌دار است، اینها دارند می‌روند به سمت مرگ، با اینها قاطی نشوید یک وقت برای ما پرونده بسازند و بگویند اینها هم با اینها بودند! در تمام مسیر می‌گفت چند کیلومتر عقب‌تر از کاروان حسین حرکت کنیم، هرجا دیدید اینها اردو زدند ما چند کیلومتر عقب‌تر اردو می‌زنیم با اینها قاطی نشوید! ولی مگر حسین می‌گذارد که کسی از کنارش بی‌تفاوت رد بشود؟! نقل شده در منزلگاه زَروُد اردو زدند نشسته بودند ظهر مشغول ناهار خوردن، زهیر هم نشسته سر سفره مشغول غذا، یک مرتبه یک کسی می‌آید سلام می‌کند اجازه می‌گیرد وارد می‌شود، می‌گویند بله چه کسی آمده؟ می‌گویند این از کاروان بغلی آمده! از کاروان امام حسین! می‌گویند چه کار دارید؟ این هم بدون مقدمه رو می‌کند به زهیر می‌گوید شما زهیر هستید؟ می‌گوید بله. مسئول این کاروانید؟ می‌گوید بله. می‌گوید از طرف آقایم حسین برای تو پیام آوردم. در روایت نقل شده که لقمه غذا دست زهیر بود خشک شد یک مرتبه لقمه از دستش افتاد. و نقل شده که بعضی‌ها این غذا توی گلویشان گیر کرد. چون معنی این پیام را می‌دانستند چیست؟ زهیر گفت حسین‌بن‌علی با من کار دارد؟ گفت بله. گفت بگو پیامش را. گفت ایشان می‌گویند که بیا می‌خواهم با تو صحبت کنم. زهیر سکوت می‌کند، نه بلند می‌شود نه چیزی می‌گوید، همین‌طور ایستاده است. یک خانمی دارد که همسر ایشان شَرَف تاریخ است، زن زهیر. وقتی می‌بیند زن زهیر همین‌طور لال شده، نه حرف می‌زند، نه می‌گوید می‌آیم، نه می‌گوید نمی‌آیم، همین‌طور خشکش زده، خانمش به زهیر می‌گوید که پسر پیامبر صدایت می‌کند تو از جایت تکان نمی‌خوری؟ همین‌طور نشستی ما را نگاه می‌کنی؟ از شنیدن سخنانش هم وحشت داری؟ اقلاً برو ببین چه می‌گوید؟ می‌خواهی نه بگویی برو ببین چه می‌گوید بعد بگو نه. می‌ترسی از این که حتی کلماتش را بشنوی که می‌خواهد به تو چه بگوید؟! زهیر از خجالت زنش بلند می‌شود خیلی خوب می‌روم ببینم چه می‌گوید؟ می‌رود، آنجا استدلال روشن سیدالشهداء، خطاب فطری و حق انتخاب. وقتی که زهیر از خیمة سیهدالشهداء آمد بیرون، شاید چند دقیقه‌ای هم بیشتر نشد، دیدیدیم این زهیر اصلاً آن زهیر نیست، زیرورو شد، اصلاً آدمی که عثمانی است، اموی است، توی جبهه معاویه بوده ولی وقتی باطن و فطرت پاک است، اینها اشتباهاتش را جبران می‌کند، می‌گوید زهیر که مستقیم به خیمه آمد با حالت لبخند، رو کرد به خانمش و دوستان کاروانش، گفت که من همین‌جا از شما جدا می‌شوم، من از اینک متعلق به آن کاروان هستم و رو می‌کند به خانمش می‌گوید من شما را الآن طلاق می‌دهم و از هم جدا می‌شویم برای اینکه من دیگر کشته می‌شوم و نمی‌خواهم شما به دردسر بیفتید! آن وقت خانمش از خودش عارف‌تر با معرفت‌تر است. در روایت دارد که خانمش گریه می‌کند و به او می‌گوید که اولاً شهادت بر تو مبارک باشد، بعد می‌گوید متقابلاً من از تو یک خواهشی دارم، چون من باعث شهادتت شدم، من تو را هُل دادم و فرستادم بروی، متقابلاً از تو می‌خواهم در قیامت در محضرت جدّت حسین من را فراموش نکنی، و آنجا که همه محتاج شفاعتند مرا به یاد آور. ما امروز از هم طلاق می‌گیریم و جدا می‌شویم ولی به شرطی که در قیامت با هم باشیم. آنجا من را یادت نرود. خدا با توست – این جمله را هم به او می‌گوید- و امیدوارم تا آخر مسیری که برگزیدی محکم بمانی، تا ظهر عاشورا برو و وسطش شک نکنی! تا آخر این خط را برو. این خانم زهیر است که این زن زهیر، ایشان در واقع باید گفت ایشان جزء شهدای زنده کربلاست. بعد زهیر رو می‌کند به اصحابش و می‌گوید حق انتخاب دارید هیچ کدام مجبور نیستید با من بیایید من خودم می‌روم، هرکس که با من می‌آید بداند که به کوفه و خانواده‌هایتان نمی‌رسید و کشته می‌شوید، هرکس نمی‌آید همین جا با هم خداحافظی می‌کنیم و این آخرین دیدار من با شماست. این هم زهیر.

سیدالشهداء حرکت می‌کنند و می‌رسند به ثعلبیه، عبدالله‌بن‌سلیمان اسدی، منظربن‌مشمئل اسدی، دو نفر از طایفه بنی‌اسد همین طایفه‌ای که بعداً همین‌ها بعد از دو- سه روز آمدند پیکر شهدا را جمع کردند و دفن کردند، می‌گویند ما هم حج‌مان را انجام داده بودیم داشتیم به سمت کوفه می‌رفتیم، منتهی اینها با سیدالشهداء بودند گفتند که امام تبدیل کردند به عمره مفرده سریع‌تر رفتند ما گفتیم اعمال‌مان را انجام می‌دهیم و بعد خودمان را سریع می‌رسانیم. حالا اینها با زن و بچه‌اند دیرتر می‌روند و ما سریع با اسب می‌تازیم می‌رسانیم، و همین کار را هم کردند. می‌گویند ما همین‌طور که در مسیر داشتیم می‌آمدیم من و منظر، دیدیم یک نفر از طرف کوفه دارد می‌آید تا دید کاروان سیدالشهداء آنجاست راهش را کج کرد و یک دایرة‌ چندکیلومتری زد که رودرو نشود با اینها و کاروان امام حسین دور زد و آمد دوباره به جاده که برود به سمت مکه ما گفتیم برویم سر راهش و با او صحبت کنیم، تاختیم به سمتش ، سر راهش را گرفتیم و گفتیم شما از کوفه می‌آیید چه خبر؟ گفت من نمی‌دانم شما چرا دارید می‌روید کوفه؟! هانی شهید شد، مسلم شهید شده، من خودم دیدم که جنازه‌هایشان را به طناب بستند و دارند در کوچه‌ بازارها اینها را می‌چرخانند و آب دهان روی سر و صورت آنها می‌اندازند؟ شما به هوای چه کسی دارید می‌روید؟ من نمی‌فهمم بر اساس چه محاسبه‌ای دارید به کوفه می‌روید؟ این می‌گوید ما نگران شدیم گفتیم نکند سیدالشهداء خبر ندارند که کوفه چه خبر است که دارند می‌روند؟! سریع آمدیم آنجا و در حضور امام، - باز اینجا سیدالشهداء می‌فرمایند با پنهان‌کاری نداریم، کسی را نمی‌خواهیم اغفال کنیم- می‌گویند وارد شدیم سلام کردیم گفتیم آقا یک خبری ما داریم از کوفه، اجازه می‌دهید که خصوصی خدمتتان بگوییم یا همین‌طور علنی بگوییم؟ امام حسین فرمودند من از برادران خود چیزی را پنهان نمی‌کنم. هرچه هست به سرنوشت ما مربوط است و علناً هرچه هست بگویید. می‌گوید آقا مُسلم شهید شده، و کوفه سقوط کرد. سیدالشهداء(ع) کلمه استرجاع را به زبان می‌آورند و بعد می‌فرمایند که – او می‌گوید که آقا قطعاً کوفه با شما نیستند، اگر علیه شما نجگند با شما نیستند، بر چه اساسی دارید می‌روید؟- رو می‌کنند به فرزندان مُسلم. حالا فکر کردند اینها دوتا طفل کوچکند پدرشان از دست رفته و اینها یتیم شدند و... این چیزها نیست ببینید چه می‌گویند؟! رو می‌کنند به بچه‌های مُسلم می‌گویند شما شهید خود را دادید، کشته‌تان را دادید من از شما می‌خواهم که شما از همین جا از ما جدا شدید و برگردید. پدر شما شهید شد، بروید. فرزندان مُسلم برمی‌گردند به سیدالشهداء می‌گویند که ما برای پدرمان نیامده بودیم، ما برای خدا آمدیم. بخدا سوگند برنمی‌گردیم تا شهادت پیش چشم تو. امام فرمودند «لاخیرَ فی عیش وعده هاهؤلاء» کدام زندگی پس از اینان؟ کدام زندگی ارزش زندگی دارد بعد از اینها؟ این‌طور انسان‌های شریف. می‌گوید این جمله را که گفت ما فهمیدیم که کار تمام است.

درس سوم؛ حق‌محوری در نهضت حسینی. می‌فرمایند که در مبارزه برای حق، نپرسید که آیا ما پیروز می‌شویم بلکه بپرسید آیا بپرسید آیا ما بر حقّ هستیم؟ ببینید دوتا سؤال است. تمام مبارزین عالم می‌پرسند در این مبارزه ما پیروز می‌شویم؟ مکتب عاشورا می‌گوید نباید بپرسید ما پیروز می‌شویم یا نه؟ باید بپرسی آیا ما بر حقیم، آیا مبارزه ما درست است.

سیدبن‌طاووس خوارزمی در مقتل‌الحسین می‌گوید، در همین منزل ثعلبیه که خبر مُسلم رسید، موقعی که استراحت می‌کردیم یک لحظه آمدم از دور امام حسین را نگاه می‌کنم ببینم ایشان چه می‌کند؟ دیدم ایشان همین‌طور که نشستند یک لحظه چشمانشان بسته شد مثل اینکه به خواب رفتند یا مکاشفه‌ای کردند، بیدار شدند، رفتم خدمت‌شان، سر صحبت را باز کردم، سیدالشهداء فرمودند که صدایی با من گفت این کاروان با شتاب به سوی مرگ می‌رود. و بهشت در انتظار شماست. می‌گوید آنجا بودم فرزند سیدالشهداء علی، آن سؤالی که عرض می‌کنم، سؤال کرد «یا أبَتَ أَفَلَسنا علی الحق» پدرش خبر شکست و کشته شدن را می‌دهد این سوال نمی‌کند خب حالا بعدش چه می‌شود؟ حالا چکار کنیم؟ یک سؤال می‌کند. می‌گوید یک سؤال برای ما در این مکتب مهم است «اَفَلَسْنا علی الحق» آیا ما بر حق نیستیم؟ مسیری که ما داریم می‌رویم مسیر درستی نیست؟ سیدالشهداء می‌فرمایند بخدا سوگند چرا. علی می‌گوید که «إذاً لا نُوالی بالموت» پس دیگر هیچ مگو برای همه چیز ما آماده‌ایم، هرچه پیش آید گو بشود. اگر ما بر حق هستیم همین کافی است. «لا نُوالی بالموت» مرگ چیست؟ این هم درس سوم از درس‌های کربلا.

درس چهارم؛ در منزل بعدی، اردوگاه بِتان و شقوق که دوتا اردوگاه است که منزلگاه بین راه است. در شهرآشوب در «مناقب» می‌گوید که وقتی امام حسین(ع) وارد شقوق شدند دیدند یک کسی دارد از کوفه می‌آید، هرکس از کوفه می‌آمد چون جاده بود، یک عده‌ای از کوفه می‌آمدند و یک عده‌ای می‌رفتند، از کوفه کسی آمد، هرکس می‌آمد می‌پرسید آخرین خبرها در کوفه چیست؟ از اهل عراق. او یک چیزهایی گفت و یک سؤالی از سیدالشهدا پرسید که آقا من واقعاً این کار شما مصلحت است؟! امام حسین(ع) چند بیت شعر خواندند که این در تاریخ ثبت شده، من از این درس چهارم را استنباط می‌کنم که در برابر کسانی که به امام حسین و به این منطق می‌گویند چرا مبارزه؟ چرا فداکاری؟ چرا ایثار؟ چرا انفاق؟ چرا شهادت؟ امام حسین جواب می‌دهند چرا نه؟! تا حالا بر اساس منطق الهی – معنوی می‌گفتند، در این شعر می‌گویند حتی بر اساس چرتکه‌اندازی دنیوی هم مبارزه منطقی است و این مبارزه ما درست است ما اشتباه نمی‌کنیم. شعری که خواندند این است، می‌فرمایند که:

فإن تکنِ الدُّنیا تؤدُّ نفیسةً فدارُ ثوابِ‌ا... أعلی و هو أنبله؛ شرف معنوی و لقاءا... تو برایت اینقدر مهم نیست که ارزش داشته باشد آدم از جان و مالش بگذرد، حالا بر اساس همین معیارهای خودت حرف می‌زنم. اگر از زندگی دنیا که به او مشغولیم بگویی، من با تو از ارزش بارگاه مقدسی که رو به سوی آن داریم خواهم گفت. اگر زندگی گران است، خانه‌ای که در پیش داریم گران‌تر و برتر است. می‌خواهی چرتکه بیندازی و می‌گویی اینجا نفیس و گرانبهاست، خب آنجا أعلی و أنبَل است. شما بر اساس چرتکه‌اندازی محاسبه کن همان «هل ادُّلکم تجارةٍ» ببین سود بیشتر کجاست؟ تو سودمحوری، من می‌گویم بر اساس سودمحوری باید با ما بیایی.

«و لِتَکُن الاموال لِتَّرکِ جمعُها فما بالٌ متروکٍ به المرءُ یبخَلوا» اگر از دلبستگی به ثروتی که تو را رها خواهد کرد، تو او را رها نمی‌کنی ولی او تو را رها خواهد کرد، بگویی، من می‌پرسم با کدام منطق در مورد چیزی بخل می‌ورزی که او با تو نمی‌ماند و تو را ترک می‌کند؟! به چه دلبسته‌ای؟ چیزی که او با تو نیست، دنیا، اموال تو و ثروت از تو جدا می‌شود. که اصلاً جهاد مالی و انفاق معقول است، انفاق از تو جدا می‌شوند تو چرا از آنها جدا نمی‌شوی؟ «و إن تَکُنِ الارزاقُ قِسمَ مُقَدّرا فقلةُ الحرص المرء فی کسب اَجْمَلوا» اگر می‌دانی که سهم تو از زندگی محدود و معلوم است، پس این حرص و پستی که نشان می‌دهی و این چسبیدن به این رزقی که سهم است، سهمیه ما معلوم است، این پستی چیست؟ شکوه داشته باش، با شکوه و باوقار زندگی کن و با شکوه بمیر. بیش از سهمت چرا می‌طلبی. با اقتدار این را زیر پا بگذار و زیبا زندگی کن و زیبا و با وقار بمیر. «و إن تَکُنِ الأبدان للموت اُنشأت فَقتلٌ بالإمرٍ بسیف‌ا... أفضلوا» سؤال بعدی اگر می‌دانی که این بدن‌ها پوسیدنی و مردنی است، پس در خون تپیدن این بدن که باشکوه‌تر است. چه کسی بدنش برای همیشه هست و می‌ماند؟! کدام بدن نمی‌میرد؟! این بدن‌ها برای مرگ است و برای مرگ ساخته شده. پس مرگ جهادی چرا نه؟ کشته شدن با شمشیر در راه خدا که بهتر است.

اینکه سهم تو از زندگی، تماماً به دست تو نیست، حرص سرمایه‌اندازی قدرت و ثروت و شوکت و حرص دو روز بیشتر ماندن در این دنیا، اصلاً منطقی و درست نیست. می‌فرماید با معیارهای خودت هم کار ما درست است کار تو غلط است. این هم درس بعدی که حتی با منطق دو، دوتا چهارتا سیدالشهداء آنهایی که در طول تاریخ از جهاد فرار می‌کنند اینها را خلع سلاح می‌کند، چرا مبارزه می‌کنیم چرا جهاد؟

درس پنجم؛ هیچ وقت در مبارزه نفرمودند این راه یک طرفه است و راه برگشت ندارید! بن‌بست است! شهادت اجباری! این نبوده. تا آخر فرمودند شهادت یک انتخاب است. اگر نگاه کنید امام حسین(ع) تا ظهر عاشورا دنبال بهانه می‌گردد که اینها را بیرون کند. همه می‌خواهند نگه دارند، با یک تطمیعی، وعده سر خرمنی! امام حسین می‌خواهد بیرون کند، هرجا مشکلی پیش می‌آید می‌فرماید هرکه می‌خواهد برود برود، باز مشکل بعدی، نمی خواهید بروید! باز مسئله بعدی، هرکس می‌خواهد دست یکی را از اهل بیت و خانواده ما را بگیرد و برود! اینها من را می‌خواهند. از این طرف هُل می‌دهد که اینها را بیرون بفرستد.

امام حسین(ع) از شقوق حرکت کردند و به منطقه زباله رسیدند. از کوفه نامة مسلم‌بن‌عقیل حالا رسیده است! قضیه مسلم را هم که می‌دانید وقتی که بازدداشت شد آمد و دید آن چند هزار آدمی که بیعت کردند، کم‌کم کسی نیست و نمازش را که سلام داد دید آنها که پشت اقتدا کرده بودند وسط نماز زدند به چاک! راه افتاده، حالا تشنه یک جایی نیست که آب بگیرد. در یک خانه‌ای را می‌زند می‌گوید لااقل به من آب بدهید. یک پیرزنی می‌گوید حالا امشب را بیا اینجا، آنجا هم باز مشکل پیش می‌آید. مُسلم بازدداشت می‌شود و می‌آورند در دستگاه می‌زنند دندانش را خُرد می‌کنند، دارد که آنجا ظرف آبی آوردند، یکی دو روز زیر فشار زیر شکنجه، در روایت و مقاتل نقل شده که ظرف آبی آوردند، مُسلم را دوبار ظرف آب را برد که بیاشامد و خون از دهان و دندان شکسته‌اش به کاسه افتاد! دوبار دهانش را شست که بخورد نشد، بار سوم گفت گویی من دیگر نباید آب دنیا را بخورم، من فکر می‌کنم که باید از آب آخرت سیراب بشوم، اینجا تقدیر من نیست که یک جرعه آب هم سهم من نیست، و کاسه سوم را پس داد. ایشان یک نطقی کرد که خیلی نطق زیبایی است، گفت ما آمدیم اینجا برای اینکه شما دارید به سبک کسری و قیصر حکومت می‌کنید. اسم مذهب می‌گذارید، اسم اسلام می‌گویید اما به سبک کسری و قیصر مثل شاهان دارید زندگی می‌کنید و سهم فقرا را می‌خورید و به احکام خدا عمل نمی‌کنید، انسان‌های فاسق و فاسد را سر کار می‌آورید و آدم‌های پاک و باتقوا و مؤمن را حذف می‌کنید. اینها منطق مبارزه ماست. بعد از او می‌پرسند که «أن تظُنَّ» آیا فکر می‌کنی که تو بر حقی؟ مُسلم می‌گوید که «بَل هوَ یقین» فکر نمی‌کنم یقین دارم که ما بر حقیم. بعد که او را می‌زنند و می‌خواهند بکشند می‌بینند که گریه‌اش گرفت اشک دارد از چشمانش می‌آید، می‌پرسند چه شد شعارهایت تمام شد؟ حالا که می‌خواهیم حسابت را برسیم به گریه افتادی؟ می‌گوید این گریه برای شهادت نیست من منتظر این لحظه بودم. نامه نوشتم به حسین که بیا مردم منتظرتند، من دارم گریه می‌کنم به حال حسین بخاطر آن اعتمادی که به شما کرد، گریه برای آن اعتماد است. و الّا. دوتا خواهش دارد می‌گوید من این مدتی که کوفه بودم از این جیب کسی نخوردم پول قرض کردم و خوردم، به اندازه یک غذای خودم بر کسی چیزی تحمیل نکردم و الآن بدهکارم من شهید که شدم به اینها بگویید که بدهکاری‌های من را بدهند و دوم اینکه؛ نامه‌ای می‌نویسم فقط این را به حسین برسانید بین راه که من به او گفتم بیاید که شما پای کار هستید، نامه من را سریع به ایشان برسانید که کوفه خیانت کرد همین. و بعد شهید می‌شود.

حالا بین راه، بعد از خبر شهادت در این منزل نامه مُسلم به امام حسین می‌رسد. امام نامه را می‌خوانند، اصحاب نشستند و بعد رو می‌کنند به اصحاب‌شان می‌گویند که شیعیان ما، ما را تنها گذاشتند، شیعیان ما به ما خیانت کردند. «فَمن أحبَّ مِنکمُ الإنصراف فَلیَنصرف» همین که عرض کردم راه بسته نیست؛ هرکس می‌خواهد برگردد و در فکرش این بوده که برگردد الآن وقتش است، الآن می‌خواهم که از ما جدا بشوید و بروید «فی غیر حَرَج و لیس علیه زمام» هیچ تعهدی هم به گردنش نیست، هیچ مسئولیتی هم ندارید، و من هیچ ناراحتی از هیچکدام ندارم، من آگاهانه و آزادانه و با اشتیاق از شما می‌خواهم که بروید و من را تنها بگذارید. هیچ پیمان و رودربایستی نیست. همانجا یک عده‌ای جدا شدند، همان عده‌ای که یک مقدار احتمال پیروزی می‌دادند گفتند خب آقا خودشان هم فرمودند من با کمال آرامش دارم می‌گویم بروید، من به دل نمی‌گیرم، هرکه می‌خواهد برود، آقا راضی‌اند! یک مرتبه یک عده‌ای حرکت کردند و جدا شدند رفتند، پراکنده شدند، اهل بیت ماندند و آن عده خاص که با یقین مانده بودند و این یقین سرمایه جهاد است، نه جوزدگی.

سیدبن‌طاووس می‌گوید اینجا همان‌جایی است که فرزدق شاعر آمد با امام حسین(ع) ملاقات کرد و دو جمله معروف را گفت که مردم قلبشان با توست و شمشیرشان با آنهاست، این مردم این‌طوری‌اند. بعد گفتند که مسلم که شهید شده شما چرا دارید می‌روید؟ سیدالشهداء جواب دادند مُسلم به تکلیف خود عمل کرد ما هنوز عمل نکرده‌ایم. مسلم وظیفه‌اش عمل کرد، وظیفه من هنوز مانده است.

درس ششم؛ اخلاق در مبارزه تا لحظة آخر. انسانیت، اینکه هدف وسیله را توجیه نمی‌کند، اینکه ما پیروزی را به هر قیمتی نمی‌خواهیم. ما کینه شخصی با کسی نداریم، حتی با دشمنان‌مان کینه شخصی نداریم، هدف ارضاء حس پیروزی و قدرت‌طلبی نیست، اصالت وظیفه است نه اصالت پیروزی و قدرت. دیگر توضیح نمی‌دهم سریع این قسمت را می‌خوانم.

از «ارشاد» شیخ مفید و «متقل‌الحسین» خوارزمی فقط سریع می‌خوانم. وقتی امام حسین(ع) می‌گوید نشانه‌های تشنگی را در لشکر حرّ دید، خوب اینها چون زودتر بودند، آب دست سیدالشهداء بود، آنها هنوز آب نداشتند، آنها تشنه بودند، سیدالشهداء به یاران خودشان دستور دادند بروید لشکر حرّ و اسب‌هایشان را سیراب کنید، دستور دادند به یاران‌شان که بروید هم به سربازان دشمن، سربازان حرّ آب بدهید هم اسب‌هایشان را سیراب کنید. می‌گوید ظرف‌هایشان را پر از آب می‌کردیم و نزد اسب‌هایشان می‌بردیم تا سیراب بشوند. علی‌بن‌تَعان، از نیروهای یزید است، از نیروهای حرّ است - او تعریف می‌کند- من آخرین نفر از لشکر حرّ بودم که به آنجا رسیدم، تشنگی فوق‌العاده‌ای بر من و اسبم غلبه کرده بود، هوا به شدت گرم بود که من به سایه اسبم پناه می‌بردم. با خودم گفتم حسین با این زن و بچه‌ها، در این آفتاب چکار می‌کند؟! دیدم خود حسین هم ظرف آب دستش است و می‌آید به سربازان ما به اسب‌های ما دارد آب می‌دهد. دیدم حسین به من رسید و کنار من، به من گفت که «أنِخِّ الراویه»! (0:56:52) روایه را بخوابان، می‌گوید نفهمیدم که منظورشان چیست؟ فرمود که این شتر آبکش‌تان را شتری که آب می‌آورد را بخوابان تا برایش آب بریزم که بعداً آب داشته باشید که هرکس تشنه شد بخورد. می‌گوید که «اَنِخِّ الجمل» شتر را خواباندم. حسین به من فرمود که خودت هم آب بخور. آمدم آب بخورم آب از دهان مشک فرو می‌ریخت، ایشان به من گفت که خوب لب مشک را برگرداند، دید من نمی‌توانم، بعد می‌گوید خود حسین بلند شد «و قامَ و فخَنفهُ وَ شَرِبتُ و سَقیتُ فرسین» خود حسین بلند شد لبِ این ظرف آب را نگه داشت برگرداند نگه داشت تا من آب بخورم و حسین رفت اسب مرا سیراب کرد به اسب من هم آب داد. مهرورزی با سرباز یزید، اخلاق با دشمن.

اینها همین‌طور کم‌کم روی حرّ اثر می‌گذارد. حرّ دارد این صحنه‌ها را می‌بیند، هنوز دشمن است ولی این قضیه صحنه زیبایی است، قضیه برگشتن حر هم از صحنه‌های باشکوه تاریخ است. که یکی از یاران حرّ می‌گوید من دیدم آن لحظه‌های آخر او حالش تغییر کرد، این حرّ، حرّ سابق نیست، این انسان شجاع نظامیِ قاطع، دیدم این می‌ترسد و مردد است. آمدم دیدم رنگش از صورتش پریده، آن لحظه آخری که می‌خواست بعداً تصمیم بگیرد، حالا هنوز مانده، دیدم کنار اسبش ایستاده و پاهایش دارد می‌لرزد، به او گفتم تو آن حرّ همیشگی نیستی، آن انسان شجاع قاطع نیستی چه شده؟ وحشت کردی؟ گفت من الآن باید وحشتناک‌ترین تصمیم زندگی‌ام را بگیرم. بله من ترسیدم. ترسناک‌ترین لحظه عمر من است، انتخاب بین بهشت و جهنم. بعد می‌گوید چند دقیقه از این قضیه گذشت، یک‌مرتبه دیدم حرّ سوار بر اسبش شده و دست‌هایش را بر سرش گرفته به سمت حسین می‌رود و می‌گوید خدایا مرا بپذیر، خدایا دل اولیاءات را من لرزاندم و به سمت حسین رفت. آن لحظه‌ای که شمر از سپاه علی رفته به سپاه دشمن، شمر علوی شده یزیدی، حرّ یزیدی می‌شود حرّ حسینی، و زهیر امویِ معاویه‌ای هم می‌شود حسینی. این هم این صحنه. عرض کردم اخلاق با دشمن، ما کینه شخصی با کسی نداریم.

درس هفتم؛ جنگیدن در مه و تاریکی و ابهام نه؛ گفتگو با دشمن تعریف حق و شفاف‌سازی معیارها، استدلال در اولین چالش کربلا تا آخر، تا ظهر عاشورا امام حسین(ع) استدلال می‌کند. و بعد اینکه می‌گوید من نمی‌خواهم خودم را بر شما تحمیل کنم، حق با ماست. این هم در «ارشاد» مفید و در «بحارالانوار». حالا سندش را هرکس خواست من بعد دقیق خدمتتان می‌گویم.

امام حسین(ع) به ججّاج‌بن‌مسروق فرمودند که اذان بگو، اذان گفت. امام حسین(ع) لباس مخصوص برای نماز پوشیدند و آمدند در میان لشکر فرمودند من خودم را بر شما تحمیل نکردم، شما از ما خواستید پیروی کردید نامه نوشتید پشت نامه و ما آمدیم. شما پا پس کشیدید. بعد فرمودند که «قَدِمَت علیَّ رسولکم أن أقدِم علَینا فی لیسَ لنا امام» شما گفتیم ما می‌خواهیم قیام را شروع کنیم، فقط امام و رهبر نداریم. شما بیایید رهبری این نهضت را به عهده بگیرید من آمدم، اینک آمدم با پیمان‌هایی که با من بسته بودید، آن پیمان‌ها را با من محکم کنید به من اطمینان بدهید، راه طی شده را برنگردید، و اما اگر نمی‌پذیرید و پا پس کشیدید و خوش ندارید که من بیایم، راه من را باز بکنید نه من و نه شما. من برمی‌گردم اما مبارزه را ترک نمی‌کنم، من با یزید بیعت نمی‌کنم. اما دیگر به کوفه نمی‌آیم. اینها همه خفقان گرفتند و ساکت. یک نفر بلند نشد جواب حسین را بدهد و استدلال کند که چرا ما به تو نامه نوشتیم و حالا اینطور شده؟ یا بگوییم اصلاً ما به تو نامه ننوشتیم! هیچ، همه خفه.

حسین یک دقیقه سکوت کرد که ببیند کسی از اینها جوابی دارد، دید هیچ کس هیچ چیز نمی‌گوید همه او را نگاه می‌کنند، رو کرد به مؤذّن و گفت اذان بگو. بعد به حرّ گفت که شما هم اگر می‌خواهید بروید در اردوگاه خودتان نماز بخوانید. حرّ گفت نه، شما فرزند رسو‌ل‌ا... هستید و ما به شما اقتدا می‌کنیم. آنها هم آمدند به امام حسین اقتدا کردند. می‌گوید آنقدر هوا گرم بود که لشکریان افسار اسب خود را گرفته بودند و در سایه اسب خود نشسته بودند و نماز می‌خواندند، موقعی که موقع نماز عصر رسید و امام نماز را خواند، دوباره رو کرد به مردم و سخن گفت. گفت مردم اگر دو چیز می‌داشتید، خدا از شما راضی می‌شد. 1) تقوا. 2) معرفت. اگر تقوای الهی می‌داشتید یعنی بعضی‌هایتان تقوا ندارید می‌فهمید حق با کیست ولی منافع‌تان نمی‌گذارد و کورتان کرده است. و حق را بشناسید یعنی بعضی‌هایتان حق را هم نمی‌شناسید. شعور ندارید، قدرت تشخیص ندارید و حق را به اهلش وابگذارید خدا از شما راضی است، ما اهل بیت سزاوارتریم به ولایت و حکومت. یعنی می‌خواهند بگویند که در عاشورا نبرد بر سر ولایت و حق حاکمیت است، ما سزاوارتریم از کسانی که بدون شایستگی مدعی قدرت شده‌اند و به زور و ستمگری بر شما چیره شده‌اند. یعنی شما حق حاکمیت ندارید ما داریم، شما با زور و ستم و استبداد حکومت می‌کنید من خودم را تحمیل نکردم و این سلطه شما مشروع نیست. شما می‌خواهید نسبت به حق ما ناآگاه بمانید. – این جالب است- فرمودند و اگر شما حق را می‌دانید ولی نمی‌خواهید به حق حاکمیت ما تن بدهید فرمانروایی ما را خوش نمی‌دارید و می‌خواهید نسبت به این حق ناآگاه بمانید یا این حق را زیر پا بگذارید و نظر شما به آنچه در نامه‌هایتان نوشته‌اید تغییر کرده است، بگویید همین‌جا از نزد شما برگردم. مبارزه را ادامه می‌دهم اما به کوفه نمی‌آیم. این نکته که عرض کردم گفتگو می‌کنند و معیارها را روشن می‌کنند و کسی در ابهام نه دوست‌شان باشد نه دشمنشان. حق حاکمیت با ماست اگر خودتان می‌خواهید ناآگاه بمانید درتاریکی و رو به مرداب زندگی کنید بسیار خوب من نمی‌خواهم خودم را بر شما تحمیل کنم تاکنون هم نمی‌خواستم. از همین‌جا برمی‌گردم ولی با یزید بیعت نخواهم کرد.

درس هفتم، این شعار زندگی به هر قیمت را می‌فرمایند یک شعار غیر اسلامی و کافرانه است. مؤمن نمی‌گوید زندگی به هر قیمت. ارزش زندگی به این است که زیر سایه حق باشد، مرزبندی می‌کنند بین دین راستین و دین دنیامدار.

باز سیدبن‌طاووس می‌گوید امام حسین بین اصحاب خود ایستادند، در یک منزل دیگر. فرمودند مردم «إنََ الدنیا و تَغَیَّرَت و تَنَکَّرَت و أدبَرَ معروفها» اوضاع تغییر کرده و چه زشت شده است دنیا. ارزش‌ها به این روزگار پشت کردند. این روزگار با ارزش‌ها پشت کرده، ولی مگر این دنیا و این زندگی دنیا سر تا تَه آن چقدر می‌ارزد که ما نگرانش باشیم؟ دنیا چیزی نمانده مگر مقدار کمی، به اندازه قطراتی که بعد از ریختن آب ته ظرف می‌ماند. آبش را خوردی، ته ظرف چند قطره می‌ماند می‌گوید کل دنیا همین قدرش بیشتر نمانده، سر این چانه نزنیم! سر این یکی دو قطره آخر ظرف چانه نمی‌زنیم. چیزی نمانده پس از این جز زندگی پست در سرزمین شوره‌زار مانند زمین شوره‌زار. سخن من با شما یکی است. ما آمدیم برای چه؟ «الا ترونَ الی الحق لایُعمَلُ به» منطق قیام ما این است. نمی‌بینید به حق عمل نمی‌شود؟ نمی‌بینید که باطل سرمشق اینهاست؟ همین کافی است برای مبارزه و حتی برای شهادت. مؤمن باید عاشق شهادت باشد در چنین لحظه‌ای. جملة معروف‌شان را هم اینجا فرمودند که «لا أری الموت إلّا سعادت» مرگ را نمی‌بینم جز سعادت. «و الحیات ظالمین إلّا برَما» زندگی زیر سایه ستمگر را چیزی جز سیاهی و بدبختی نمی‌بینم. این تعریف زندگی انسانی نیست. «إنَ النّاس عبیدالدّنیا» این مردم می‌گویند خداپرستند اما دنیاپرستند، انتخاب بین خداپرستی و دنیاپرستی، وقتی لحظه‌اش برسد آن وقت می‌بینید که «قَلَّ دیّانون» چقدر دین‌داران کم هستند. می‌گویند مردم تا سور و بساط‌شان جور است مذهبی‌اند. بالاخره در مذهب ما خیلی نان خوردیم و می‌خوریم! تا سفرة مذهب پهن است امام حسین می‌گوید همه مذهبی‌اند. یک مذهب بی‌خطر. آن لحظه‌ای که همه باید برای مذهب از جان و مال و آسایش و آبروی‌شان بگذرند، آن وقت می‌بینید آدم‌های مذهبی اصلاً نیستند، تک و توک باید دنبالشان بگردی، نیستند. «اِنَّ النّاس عبید الدنیا و الدّین لَعِقٌ علی ألسِنَتِهم» مردم دین سر زبان‌شان است و بازی می‌کنند! دین، بازی زبانی است! با زبان دینی زندگی می‌کنند و حرف می‌زنند و الّا اصالت دنیاست! اینجا سیدالشهداء تفکیک می‌کنند بین دین سوری و دین جدّی می‌گوید نگویید همه دین دارند، اصلاً ما این همه دین‌دار نداریم، اینها لحظه آسایش دین دارند، آن لحظه خطر نه. «یحوتون ما درَّت مشایعهم» تا سور و بساط‌شان جور است همه مذهبی‌اند «فإذا مُحِسّوا بِالبلاء قَلَّ دیَّانون» لحظه تمحیس، امتحان که برسد که پاک بشوید، که باید از جان و مال و دلبستگی‌ها بگذریم، آن وقت دینداران کم هستند. مردم بردة دنیا هستند و این جمله مشهور که می‌گوید الآن دینداران کجایند؟

زهیربن‌قین، باز زهیر اینجا بلند می‌شود، وقتی سیدالشهداء(ع) این جمله را می‌گوید باز زهیر بلند می‌شود و می‌گوید فرزند رسول خدا سخنانت را شنیدیم اگر خطابت با ماست، من از طرف خودم و این برادرانم به تو بگویم، این دنیا اگر صدبرابر هم روی آن بگذارند پیش من دیگر هیچ ارزشی ندارد. اگر این زندگی همیشگی و ابدی بود و ما قرار بود ما تا ابد در دنیا بمانیم، باز من مرگ را انتخاب می‌کردم. نه اینکه شما بگویید چند قطره ته ظرف بیشتر نمانده. اگر تا ابد هم مرا مخیّر می‌کردند تا ابد در دنیا باشید و مرگ نیست، باز من با تو می‌آمدم. اگر منظورتان من و دوستان و برادران ما هست، ما اینطور نیستیم. اگر دنیا جاودانه بود باز پیش ما بی‌ارزش بود ما تو را ترجیح می‌دادیم، آمادگی برای ترجیح حق و خدا بر جان و مال و آسایش.

بعد هلال‌بن‌نافع می‌گوید به خدا قسم از شهادت باکی نداریم بر همان نیّت و بصیرتی که با تو راه افتادیم با همان هستیم. نیّت و بصیرت، یکی خلوص و تشخیص که اینجا می‌گوید ما با دوستان تو دوست و با دشمنان تو دشمن هستیم. یعنی معیار دین‌داری، نوع دوستی‌ها و دشمنی‌هاست. این درسی است که از هلال‌بن‌نافع می‌گیریم. و می‌گوید دنیا حقیرتر از آن است که ما تو و حق را بر آن بفروشیم.

نفر بعدی می‌گوید ما منّتی بر سر شما نداریم که با شما آمدیم، خداوند بر ما منّت گذاشت که ما در کنار توأیم. بعد می‌گوید حسین تو بر ما منّت گذاشتی که اجازه دادی با تو بیاییم ما بر تو منّتی نداریم ما برای این توفیق بدهکار هستیم نه طلبکار. بگذار پیش چشمان تو، بدن‌های ما قطعه قطعه شود، اما در عالم بعد ما را فراموش نکن. ما فقط از تو یک چیز می‌خواهیم و آن اینکه در محضر جدّت ما را فراموش نکنی، امروز جهاد شرط شفاعت است. شفاعت تو به شرط جهاد.

حرّ آنجا تعبیری می‌کند می‌آید با امام حسین که هنوز برنگشته بوده، به او می‌گوید آقا وضعیت اینطور است، چندبار هوشیار می‌دهد، امام حسین(ع) می‌گوید ما را نشناختی‌ «اَفَ بالموت تُخوِّفُنی» مرا به مرگ می‌ترسانی؟ ما را از شیرینی می‌ترسانی؟ من را نشناختی! «اَمّا هل یَعدوا بِکُم الخَطب عن تقتُلونی» اما بگو کدام مشکل تو حل خواهد شد اگر ما کشته بشویم؟ ما که مشکلی با مرگ نداریم، اما کدام مشکل تو حل خواهد شد. یکی از یاران دیگر بلند می‌شود می‌گوید، پسرعمویش می‌گوید که آقا کشته می‌شوی با اینها نرو، می‌گوید من می‌روم چون هدف حق است و در راه مردان صالح جانبازی می‌کنیم. پسرعمویش می‌گوید نرو خطرناک است، این به پسرعمویش می‌گوید تو لبند شو این لجن‌های خودت را بتکان! خیلی تعبیر زیبایی است، می‌گوید لجن‌های وجود خودت را بتکان و به این گناه‌ها پشت کن، و از خودت را از همین ذلت و کثافت بتکان. من اگر در این سفر زنده بمانم پشیمان نخواهم بود و اگر کشته شوم سرزنش نخواهم شد. اما تو چه کشته شوی چه زنده بمانی تا ابد شرمنده خواهی بود، تو خودت را بتکان. و می‌گوید پسرعمویش به فکر فرو رفت و با خود گفت من در برابر چه کسانی ایستاده‌ام.

درس هشتم یا نهم؛ این تعبیر که بی‌تفاوتی در این صحنه‌ها بی‌دینی است. به هوش باشید که بنی‌امیه – فرمایشات سیدالشهداست- بین خدا و شیطان انتخاب خود را کرده‌اند؛ قوانین خدا را تعطیل کرده‌اند. ثروت‌های عمومی و بیت‌المال را پیش خود تقسیم می‌کنند. اموال مردم و فقرا را خودشان بالا می‌کشند. اینها بین خدا و شیطان انتخاب خود را کرده‌اند و من به دگرگون کردن این رزم از هرکسی سزاوارترم. شما با ما پیمان بستید که ما را تنها نگذارید اینک اگر بر پیمان خود استوارید مسیر درست همین است «فَاَنا الحسین‌بن‌علی» من حسین پسر علی «وابنُ فاطمه» پسر فاطمه «بنت رسول‌ا... نفسی مع أنفسِکُم» من بر اساس پیام‌هایی که شما داده‌اید امروز آمده‌ام، این جان من و جان شما- رو به مردم کوفه- این جان من و جان شما «نفسی مع أنفسِکُم» جانم را گذاشته‌ام در طَبَق اخلاص در کنار جان شما. «أهلی مع أهلیکم» خانواده‌ام را آوردم کنار خانواده‌های شما «فَلَکم فیَ أسوه» شما از هم از من یاد بگیرید. شما به من نامه نوشتید، من جان و خانواده‌ام را آوردم. شما هم یک کم یاد بگیرید! من برای شما سرمشق باشم. این الگو، نگویید چه باید کرد و چگونه؟! نگویید ما نمی‌دانیم چه باید بکنیم، الگو نیست؟! فرمود اینگونه. نگویید چگونه، اینگونه من می‌کنم این الگو.

من همان اولی که حرکت کردم شما را می‌شناختم، بعد رو می‌کنند به مردم کوفه، من سابقه شما را می‌دانم «لقد رأیتموها بأبی و أخی وابنِ عمّی مسلم» من دیدم شما همین کار را با پدرم علی کردید. من دیدم شما همین کار را با برادرم حسن ده سال پیش کردید. دیدم با مسلم چه کردید؟ من شما را می‌شناختم، فکر نکنید من غافلگیر شدم. من فریب نخورده بودم، از ابتدا بشارت شهادت دادم. محاسبات سیاسی ما هم غلط نبود.

و بعد فرمودند هرکس پیمان‌شکنی کند خودش را می‌شکند به ما صدمه نمی‌زنید، به زودی خداوند من را از شما بی‌نیاز خواهد کرد. ما به زودی از شما جدا خواهم شد، من از کنار شما دارم عبور می‌کنم! من به هوای شما نیامدم، من از کنار شما عبور می‌کنم. شما امتحان شدید.

یک جایی هست که می‌گویند آقا برگرد و... آقا می‌گوید اگر من برگردم پس این مردم چگونه امتحان شوند. من اگر الآن برگردم اینها آزمون کجا پس بدهند؟ همه اینها باید امتحان بشوند، همه اینهایی که با من حج آمدند، همه حجّاج مسلمان‌هایی که امسال در حج هستند، همه اینها باید امتحان پس بدهند. اگر من کشته نشوم اینها چطور امتحان پس بدهند.

درس نهم؛ امام می‌فرمایند ورق برمی‌گردد ولی خط ما عوض نخواهد شد. معیار ما بر اساس ورق‌بازی بر اساس محاسبات دنیوی نبود کاروان امام حسین به منزل بعدی می‌رسند. چهار شترسوار از کوفه آمدند که به امام حسین ملحق بشوند. نافع‌بن‌هلال، مجمَّع‌بن‌عبدالله، عمربن‌خالد و ابن عُدی. راهنمای این گروه فلانی بود. چشم‌شان که به حسین افتاد شروع کردند اشعار عاشقانه خواندن برای حسین. چون آنها می‌فهمیدند که کار تمام است.

در تاریخ کربلا نقل شده که بعضی‌ها آمدند برسند به سیدالشهدا دیر رسیدند، یعنی عصر عاشورا رسیدند که همه شهید شده بودند. راجع به آنها هم نمی‌بینم کسی حرف بزند. آنها خیلی قضیه‌شان از بقیه شهدای کربلا از یک جهاتی قشنگ‌تر است، آنها خیلی سریع آمده بودند که برسند، نرسیدند. وقتی رسیدند کربلا دیدند تمام شده همه رفتند! بعد یکی‌شان به آن یکی می‌گوید حالا که همه شهید شدند ما باید چکار کنیم؟ الآن شمشیر زدن چه فایده‌ای دارد؟ او می‌گوید که می‌خواهی از اینهایی که افتادند روی زمین جا بمانیم؟ هنوز خون اینها گرم است. ما هم باید قاطی اینها بشویم. من اصلاً آمدم برای اینکه ما با اینها باید مخلوط بشویم. عصر عاشورا هم شهید شدند، حسین شهید شده، دارند اسرا را به زنجیر می‌کشند تازه دو- سه نفر رسیدند! خودشان تنهایی شروع می‌کنند جنگ، که آقا کجا هنوز تمام نشده ما هستیم! این چهار نفر، حالا بعد رسیدند، می‌گویند اینها از کوفه شروع می‌کنند هنوز حسین را ندیدن آن شعرهای عاشقانه را خواندن برای حسین. حرّ جلوی آنها را می‌گیرد، امام حسین می‌گوید چرا جلویشان را می‌گیری؟ اینها آمدند به من ملحق بشوند. حر می‌گوید اینها با تو نیامدند، اینها از کوفه آمدند. می‌گوید اینها آن ته‌ماندة‌ کوفیانی هستند که با منند، جزء کاروان من هستند. آمدند، امام حسین(ع) گفت کوفه چه خبر؟ مُجَمَّع‌بن‌عبدالله گفت تمام سران قبایل را اینها خریدند، به همه رشوه دادند، همه اینها شما را فروختند، شیعیان شما اینهایی که عاشق شما و پدرتان علی بودند شما را فروختند، همه بر ضد تو سازماندهی شدند. اما بقیه مردم، توده‌ها، فقیر بیچاره‌ها همه توده‌های مردم با توأند ولی متأسفانه جرأت ندارند، می‌ترسند آنها می‌خواهند زندگی کنند. فردا همین‌ها ممکن است شمشیر دست‌شان بگیرند و با تو بجنگند. با اینکه می‌دانم تو را دوست دارم.

امام حسین فرمود آن آخرین سفیری که برایتان فرستادم چه شد؟ گفتند کی؟ گفت قیس‌‌بن‌مسَّهر. او را هم گرفتند و زدند و از بالای بام قصر انداختند و شهید شد. امام حسین اشک از چشمانش جاری شد. این آیه را خواند که «فَمِنهم من قضا نَحوَه و منهم من ینتظر و ما بَدَّلوا تبدیلا» کسانی شهید شدند و کسانی منتظر شهادتند و مسیرشان را عوض نخواهند کرد. «ما بدَّلوا تبدیلا». و بعد رو کردند خدایا ما و برادران‌مان را که پیش از ما رفتند در بهشت خود جای ده و ما و برادران‌مان را در بهشت به یکدیگر برسان. آنجا ما از هم جدا نیفتیم.

درس دهم و درس آخر؛ خط توجیه، افشا و بی‌آبرو شد. این منطق را امام حسین رد می‌کند که کاری از من برنمی‌آید. بود و نبود من در مبارزه مساوی است. ما چکار می‌توانیم بکنیم؟ مثلاً آقا من با شما، چکاری از من برمی‌آید؟

منزل قصر مقاتل، یکی از اردوگاه‌های بین راه است. امام حسین می‌گوید خیمه‌ای دیدند برای اینکه اتمام حجّت کنند، پرسیدند این خیمه برای کیست؟ گفتند عبیدا...بن‌حرّ. این حرّ نه، یک حرّ دیگری است. پرسیدند ایشان کیست؟ گفتند ایشان یک سوار است هم به لحاظ نظامی آدم دلیری است هم شاعر سخنران و اهل ادبیات و قلم است، اما خط و ربطش با شما نیست. این از اول جزء شیعیان عثمانی و آن طرف اموی بوده، و حتی در جنگ صفین جزء نیروهای دشمن بوده است ولی بعد از شهادت امیرالمؤمنین(ع) آمد به کوفه مقیم شد و بی‌طرف شد. بعد از شهادت امیرالمؤمنین بی‌طرف شد و سیاست گذشته را کنار گذاشته، الآن ده- بیست سال است اینجا زندگی می‌کند در هیچ خط و ربطی نیست. ولی قبلاً سابقه‌اش آن‌طرفی بوده است. پرسیدند چرا از کوفه بیرون آمده؟ گفتند از کوفه آمده بیرون که نه "علیه" شما باشد نه "له" شما، گفته من در این صحنه بی‌طرفم. من نمی‌خواهم صحنه کشته شدن حسین را ببینم. می‌خواهم بروم بیرون یک گوشه‌ای، در حاشیه تاریخ نباشم و این قضایا اتفاق بیفتد! امام حسین فرمودند نه اینطور نمی‌شود! کسی در حاشیه نمی‌ماند همه باید در متن باشند و انتخاب کنند. نمی‌گذاریم کسی از کنار ما عبور کند. نمی‌گذاریم کسی عبور کند و بی‌تفاوت باشد. به او پیغام دادند که تو سابقه خوبی نداشتی، تو مرد گناهکاری بودی، بهترین فرصت برای جبران گذشته‌ات امروز است. از تو می‌خواهم به من ملحق بشوی و من تو را پیش جدّم و جدّم پیش خداوند شفاعت خواهد کرد. بیا گذشته را شفاعت کن. این می‌گوید که من می‌دانم حسین کشته می‌شود، و من اصلاً جنگ نیستیم، من در این قضایا بی‌طرفم؛ اما چون می‌دانم حسین حق دارد یک اسب درجه یک و یک شمشیر بی‌نظیری دارم من این دوتا را تقدیم می‌کنم به اباعبدالله! کاری که می‌توانم بکنم همین انفاق مالی است! دیگر بیشتر از این نمی‌توانم خدمتتان باشم! می‌گوید حجّاج آمد به امام حسین این را گفت، امام حسین خودشان بلند شدند رفتند دم خیمه این، نگذاشتند که باز هم او توجیه کند و برود. عبیدالله از جا برخاست و گفت خودتان به دیدن من آمدید؟ سیدالشهداء(ع) با او حرف‌هایشان را زدند. در روایت می‌گوید او افتاد دست و پای امام حسین را بوسید؛ ولی گفت آقا من معذورم. پای امام حسین را هم بوسید و گفت من معذورم و امام فرمودند من تو را بر سر دوراهی می‌گذارم. گفت این اسب و شمشیر. امام فرمودند من اسب و شمشیر تو را نمی‌خواهم! من بازو نمی‌خواهم، من انسانم آرزوست! من می‌خواهم تو را نجات بدهم و الّا بود و نبود تو برای ما الآن هیچ تأثیری ندارد «فُرَّ عَلی لَنا علَینا» اگر می‌توانی فرار کنی، فرار کن و بی‌طرف باش! اگر می‌توانی اما این را بدان هرکس صدای ما را شنید که تو شنیدی، هرکس صدای ما را شنید «فَمَن سَمِعَ واعیَتِنا اهل البیت» هرکس فریاد ما را امروز شنید و تا ابد بشنود «ثُمَّ لَم یُجِبنا» و سکوت کند و بی‌تفاوت از کنار ما عبور کند و بگوید نه "با" شما هستم نه "بر" شما، «کَبَّهُ اللهُ عَلی وجهِهِ فی النَّار فی جهنّم» در قیامت با صورت بر آتش جهنّم خواهد افتاد. بی‌طرف کسی نیست، با مایی یا نه؟ باید موضع‌ات را اعلام کنی. اینجا باید معلوم شود دین داری یا نداری. گفت آقا من به خدا به شما علاقه دارم، منتهی عیال‌وارم! بعد هم بدهکارم! این طلبکارها از نظر شرعی چه می‌شوند؟ من از لحاظ شرعی می‌توانم بدهی اینها را ندهم بیایم شهید شوم؟ آقا الآن وقت شهید شدن است؟! یک هماهنگی چیزی از قبل برای کربلا بکنید!! من این بدهی‌هایم را الآن چکار کنم؟ می‌توانم امانت مردم ضایع بشود، عذر فقهی می‌آورد! امام حسین رو می‌کنند به او می‌گویند – می‌بینند پسرعمویش هم همین را می‌گوید- «فَنطَلِقا» شما بروید، بروید به مسائل شرعی و فقهی و عیال و زندگی‌تان برسید! شما را نمی‌خواهم اگر بدانید با حقارت از این دنیا خواهید رفت و در قیامت هم تحقیر خوا هید شد.

و روضه‌ام را هم بخوانم. کربلاست، کاروان رسیده به کربلا. که امام حسین(ع) می‌فرمایند این آغوش‌ها را بگشایید بر شهادت، کاروان رسیده آنجا و متوقف شدند گفتند دیگر از این جلوتر نمی‌شود بروید! برگشتند فرمودند نام این زمین چیست؟ گفتند قاضریه! آیا نام دیگری دارد؟ نینوا! دیگر چه؟ شاطح فرات! نام دیگری هم هست؟ آری کربلا! «اللهمَّ إنی أعوذبک من کربِ و البلاء» پناه می‌برم بر خدا، پناه بر خدا از رنج و بلا که اینک آغاز می‌شود. بعد رو کردند به اصحابشان. برادرانم! همین‌جاست آنجا که می‌گفتم، رسیدیم، خوش آمدید به قربانگاه – اینها عین عبارات سیدالشهداست- «إنزِلوا هاهُنا والله مَحَتُّوا رکابُنا»‌ فرود آیید، به خدا سوگند همین‌جاست اینجایی که ما فرود باید می‌آمدیم «و صَفُّ دِمائنا» همین‌جاست قتلگاه ما و شما. «هاهُنا والله مَحَتُّوا قبورُنا»‌ به خدا سوگند همین جاست که پاره‌های تن ما و شما دفن خواهد شد «هاهُنا والله صبیُ حریمنا»‌ به خدا سوگند همین جاست که همسران و فرزندان من و شما به زنجیر کشیده خواهند شد و آن روز، دوم محرّم سال 61 هجری بود. صلّی‌ا... علیه و آله.



هشتگ‌های موضوعی

نظرات

آدرس پست الکترونیک شما منتشر نخواهد شد

capcha